بــازي روزگـــار (از دلنوشتههاي دكتر حسابي)
داستان غمانگيز زندگي اين نيست كه انسانها فنا ميشوند، اين است كه آنان از دوست داشتن بازميمانند
هميشه هر چيزي را كه دوست داريم به دست نميآوريم؛ پس بياييم آنچه را كه به دست ميآوريم، دوست بداريم
انسان عاشق زيبايي نميشود؛ بلكه آنچه عاشقش ميشود در نظرش زيباست!
انسانهاي بزرگ دو دل دارند؛ دلي كه درد ميكشد و پنهان است و دلي كه ميخندد و آشكار است
همه دوست دارند كه به بهشت بروند؛ ولي كسي دوست ندارد كه بميرد
عشق مانند نواختن پيانو است؛ ابتدا بايد نواختن را بر اساس قواعد ياد بگيري، سپس قواعد را فراموش كني و با قلبت بنوازي
دنيا آنقدر وسيع هست كه براي همه مخلوقات جايي باشد؛ پس به جاي آنكه جاي كسي را بگيريم، تلاش كنيم جاي واقعي خود را بيابيم
اگر انسانها بدانند فرصت باهم بودنشان چقدر محدود است، محبتشان نسبت به يكديگر نامحدود ميشود
عشق در لحظه پديد ميآيد و دوست داشتن در امتداد زمان؛ و اين اساسيترين تفاوت ميان عشق و دوست داشتن است
راه دوست داشتن هر چيز، درك اين واقعيت است كه امكان دارد از دست برود
انسان چيست ؟ شنبه به دنيا ميآيد؛ يكشنبه راه ميرود؛ دوشنبه عاشق ميشود؛ سهشنبه شكست ميخورد؛ چهارشنبه ازدواج ميكند؛ پنجشنبه به بستر بيماري ميافتد؛ و بالاخره جمعه ميميرد
فرصتهاي زندگي را دريابيم و بدانيم كه فرصت با هم بودن چهقدر محدود است
روزي روزگاري زني در كلبهاي كوچك زندگي ميكرد. اين زن هميشه با خداوند صحبت ميكرد و با او به راز و نياز ميپرداخت.. روزي خداوند پس از سالها با زن صحبت كرد و به زن قول داد كه آن روز به ديدار او بيايد. زن از شادماني فرياد كشيد، كلبهاش را آماده كرد و خود را آراست و در انتظار آمدن خداوند نشست! چند ساعت بعد در كلبه او به صدا درآمد! زن با شادماني به استقبال رفت اما به جز گدايي مفلوك كه با لباسهاي مندرس و پارهاش پشت در ايستاده بود، كسي آنجا نبود! زن نگاهي غضبآلود به مرد گدا انداخت و با عصبانيت در را به روي او بست. دوباره به خانه رفت و دوباره به انتظار نشست!
ساعتي بعد باز هم كسي به ديدار زن آمد. زن با اميدواري بيشتري در را باز كرد. اما اين بار هم فقط پسر بچهاي پشت در بود. پسرك لباس كهنهاي به تن داشت، بدن نحيفش از سرما ميلرزيد و رنگش از گرسنگي و خستگي سفيد شده بود. صورتش سياه و زخمي بود و اميدوارانه به زن نگاه ميكرد! زن با ديدن او بيشتر از پيش عصباني شد و در را محكم به چهار چوبش كوبيد. و دوباره منتظر خداوند شد.
خورشيد غروب كرده بود كه بار ديگر در خانه زن به صدا درآمد. زن پيش رفت و در را باز كرد...
پيرزني گوژپشت و خميده كه به كمك تكه چوبي روي پاهايش ايستاده بود، پشت در بود. پاهاي پيرزن تحمل نگهداشتن بدن نحيفش را نداشت. و دستانش از فرط پيري به لرزش درآمده بود. زن كه از اين همه انتظار خسته شده بود، اين بار نيز در را به روي پيرزن بست!
شب هنگام زن دوباره با خداوند صحبت كرد و از او گلايه كرد كه چرا به وعدهاش عمل نكرده است!؟
آنگاه خداوند پاسخ گفت:
ـ من سه بار به در خانه تو آمدم، اما تو مرا به خانهات راه ندادي!