روزي روزگاري زني در كلبهاي كوچك زندگي ميكرد. اين زن هميشه با خداوند صحبت ميكرد و با او به راز و نياز ميپرداخت.. روزي خداوند پس از سالها با زن صحبت كرد و به زن قول داد كه آن روز به ديدار او بيايد. زن از شادماني فرياد كشيد، كلبهاش را آماده كرد و خود را آراست و در انتظار آمدن خداوند نشست! چند ساعت بعد در كلبه او به صدا درآمد! زن با شادماني به استقبال رفت اما به جز گدايي مفلوك كه با لباسهاي مندرس و پارهاش پشت در ايستاده بود، كسي آنجا نبود! زن نگاهي غضبآلود به مرد گدا انداخت و با عصبانيت در را به روي او بست. دوباره به خانه رفت و دوباره به انتظار نشست!
ساعتي بعد باز هم كسي به ديدار زن آمد. زن با اميدواري بيشتري در را باز كرد. اما اين بار هم فقط پسر بچهاي پشت در بود. پسرك لباس كهنهاي به تن داشت، بدن نحيفش از سرما ميلرزيد و رنگش از گرسنگي و خستگي سفيد شده بود. صورتش سياه و زخمي بود و اميدوارانه به زن نگاه ميكرد! زن با ديدن او بيشتر از پيش عصباني شد و در را محكم به چهار چوبش كوبيد. و دوباره منتظر خداوند شد.
خورشيد غروب كرده بود كه بار ديگر در خانه زن به صدا درآمد. زن پيش رفت و در را باز كرد...
پيرزني گوژپشت و خميده كه به كمك تكه چوبي روي پاهايش ايستاده بود، پشت در بود. پاهاي پيرزن تحمل نگهداشتن بدن نحيفش را نداشت. و دستانش از فرط پيري به لرزش درآمده بود. زن كه از اين همه انتظار خسته شده بود، اين بار نيز در را به روي پيرزن بست!
شب هنگام زن دوباره با خداوند صحبت كرد و از او گلايه كرد كه چرا به وعدهاش عمل نكرده است!؟
آنگاه خداوند پاسخ گفت:
ـ من سه بار به در خانه تو آمدم، اما تو مرا به خانهات راه ندادي!