دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 126341
تعداد نوشته ها : 68
تعداد نظرات : 1

امارگیر حرفه ای سایت

مشاهده و دریافت کد
Rss
طراح قالب
GraphistThem220

حكايت زن و خدا

روزي روزگاري زني در كلبه­اي كوچك زندگي مي­كرد. اين زن هميشه با خداوند صحبت مي­كرد و با او به راز و نياز مي­پرداخت.. روزي خداوند پس از سال­ها با زن صحبت كرد و به زن قول داد كه آن روز به ديدار او بيايد. زن از شادماني فرياد كشيد، كلبه­اش را آماده كرد و خود را آراست و در انتظار آمدن خداوند نشست! چند ساعت بعد در كلبه او به صدا درآمد! زن با شادماني به استقبال رفت اما به جز گدايي مفلوك كه با لباس­هاي مندرس و پاره­اش پشت در ايستاده بود، كسي آنجا نبود! زن نگاهي غضب­آلود به مرد گدا انداخت و با عصبانيت در را به روي او بست. دوباره به خانه رفت و دوباره به انتظار نشست! 

ساعتي بعد باز هم كسي به ديدار زن آمد. زن با اميدواري بيشتري در را باز كرد. اما اين بار هم فقط پسر بچه­اي پشت در بود. پسرك لباس كهنه­اي به تن داشت، بدن نحيفش از سرما مي­لرزيد و رنگش از گرسنگي و خستگي سفيد شده بود. صورتش سياه و زخمي بود و اميدوارانه به زن نگاه مي­كرد! زن با ديدن او بيشتر از پيش عصباني شد و در را محكم به چهار چوبش كوبيد. و دوباره منتظر خداوند شد. 

خورشيد غروب كرده بود كه بار ديگر در خانه زن به صدا درآمد. زن پيش رفت و در را باز كرد... 

پيرزني گوژپشت و خميده كه به كمك تكه چوبي روي پاهايش ايستاده بود، پشت در بود. پاهاي پيرزن تحمل نگه­داشتن بدن نحيفش را نداشت. و دستانش از فرط پيري به لرزش درآمده بود. زن كه از اين همه انتظار خسته شده بود، اين بار نيز در را به روي پيرزن بست!

شب هنگام زن دوباره با خداوند صحبت كرد و از او گلايه كرد كه چرا به وعده­اش عمل نكرده است!؟

آنگاه خداوند پاسخ گفت:

ـ من سه بار به در خانه تو آمدم، اما تو مرا به خانه­ات راه ندادي!

دسته ها :
X